رهانه

هر کلمه ی تامل انگیزی یک رهانه است

۱۳۸۷ دی ۲۲, یکشنبه

حقیقت های راهزن



حقیقت از جمله ی واژه گانی است که ابهام شان آدم را خسته می کند. با این همه ، از این کلمه زیاد استفاده می کنیم. می گوییم در حقیقت... ، حقیقت این است که... ، پشت پا زدن به حقیقت ... و دیگر نمونه ها. حقیقت در معنای رایج اش در میان اکثر مردم به وضعیتی گفته می شود که در آن روایت ِ وضعیت با آنچه وجود یا جریان دارد منطبق باشد. البته این انطباق نسبی است ، اما به هرحال آدم ها اکثرا به آن اعتقاد دارند.

از سویی دیگر ، نوعی اعتقاد فراگیر هم در این باره وجود دارد که حقیقت خوب است و یا رهایی بخش است. کشف حقیقت یک مساله - مخصوصا در امور اجتماعی- در مرحله ی اول با این فرض همراه است که آنچه می بینیم و می شنویم حقیقت را پوشانده است ( در غیر این صورت نیازی به کشف نبود). در مرحله ی دوم گمان غالب این است که کشف یک حقیقت به بهتر شدن چیزی در جایی کمک می کند و کس یا کسانی را از رنجی رهایی می بخشد.

هر گاه که فکر کنیم آنچه می بینیم و می شنویم و بر ما عرضه می شود حقیقت را می پوشاند ، یکی از این دو چیز را به صورت روشن یا تلویحی بیان می کنیم :

1- چون ما می دانیم که حقیقت ِ امر چیست و آنچه عرضه می شود با آنچه ما می دانیم منطبق نیست ، بنا بر این آنچه جاری است حقیقت امر نیست و تنها حقیقت را می پوشاند.

2- ما نیز نمی دانیم حقیقت چیست ، اما از روی بعضی نشانه های جریان ِ جاری می دانیم که جریان جاری هم حقیقت را نشان نمی دهد ، بلکه آن را می پوشاند.

به طور مثال ( برای گزینه ی 1): می بینیم که هر شب کاروانی از لاری های بزرگ با بارهای سنگین به یکی از ولایت ها می روند و دولت می گوید که این لاری ها حامل کمک های بشردوستانه به مردم آن ولایت اند. کسی اعتقاد دارد که این ادعای دولت حقیقت را می پوشاند و لاری های مذکور در حقیقت اسلحه انتقال می دهند.

در مثالی دیگر ( برای گزینه ی 2): دولت در فصل زمستان به مردم یک ولایت گندم و برنج می فرستد و ادعا می کند که اگر این کمک ها به مردم نیازمند نرسد ، عده ی زیادی تلف خواهند شد. گندم و برنج فرستاده شده در میان نیازمندان توزیع می شوند. ما نمی دانیم که آیا دولت به راستی نگران وضعیت مردم در نقاط بحران زده است ، یا نیست. اما بعضی نشانه ها به شک مان می اندازند. مثلا فصل انتخابات ریاست جمهوری است و در میان مردم نیازمند هم پیوسته تبلیغ می شود که رئیس جمهور دستور انتقال فوری این کمک ها را داده است و قرار است خود رئیس جمهور هم برای نظارت بر توزیع کمک ها به منطقه بیاید و... . این نشانه ها ممکن است ما را به این فکر بیندازند که حقیقت امر دلسوزی نسبت به مردم نیست ، تمایل به پیش افتادن در انتخابات است.

حال ، فرض کنید دانستیم که حقیقت امر چیست ، کشف این حقیقت به بهبود چه چیزی کمک خواهد کرد و چه کسانی را از چه رنج ها و تنگناهایی نجات خواهد داد؟

منطقا می توان ادعا کرد که چون هر عامل تغییر دهنده یی یک نیرو است ، کشف حقیقت هم اگر بناست که چیزی را تغییر بدهد باید به یک نیرو تبدیل شود. در ضمن اگر این نیرو باید سبب تغییری مثبت شود ، خود نیز باید نیرویی با گرایش مثبت باشد. اولین قدم برای آن که کشف ِ یک حقیقت به یک نیرو تبدیل شود ، انتشار آن کشف به صورت گسترده در میان کسانی است که تغییر وضعیت برای شان اهمیت دارد : آگاهی. اما آگاهی عمومی به خودی خود تبدیل به نیرو نمی شود. کسان بسیاری می دانند که وضعیت باید تغییر کند ، اما هرگز دست به کار نمی شوند. در این صورت ، یک فعال اجتماعی یا مدنی ِ خواهان تغییر باید از خود بپرسد که چرا مردمی با خبر از چند و چون امور روز را به شب می رسانند و شب را به روز و هرگز قدمی برای تغییر وضعیت بر نمی دارند؟ آن فعال مدنی ای که برای یافتن پاسخ به این پرسش تلاش نکند ، بیهوده خودش را خسته می کند تا کاری کند. چرا که پاسخ دادن به این پرسش گره های کور بسیاری را می گشاید. یک روشنفکر یا فعال مدنی ممکن است از وضعی که در میان مردم می بیند ، احساس درمانده گی کند. اما این " وضع" ( دانستن و دست به کار نبردن) میدان فراخی فراهم می کند تا این سوال را بیازماییم که فعلا در کجا هستیم.

کسانی که آگاهی دارند اما دست به کار تغییر نمی شوند ، حتما با عوامل بازدارنده ی دیگری درگیر اند. یکی را غم نان نمی گذارد ، یکی از رسوایی یا سرکوب می ترسد ، یکی تجربه های بدی از تغییر دارد ، یکی پابند دین و سنت است و بر همین قیاس. اگر شما حقیقتی را کشف کرده باشید و اعلام اش کنید ، این اعلام تان بر گوش های آزاد فرود نمی آیند ، بر گوش های مشروط به شرایط بسیار فرود می آیند.

ما در افغانستان اغلب فراموش می کنیم که این که در کشورهای پیش-رفته کشف حقیقتی در باره ی چیزی به سرعت به نیرو تبدیل می شود و راه به تغییر می برد ، محصول فضای اجتماعی ای است که در آن تجربه ی فقر ، سرکوب ، ترس ، رسوایی ، بی اعتمادی ، دین ، سنت و... عوامل بازدارنده ی قوی نیستند. در جامعه ی ما همه ی این عوامل و ده ها عامل دیگر مردم را زمین گیر می کنند. این طور نیست که مردم افغانستان در ناآگاهی مطلق گرفتار باشند و به همین علت برای تغییر نجنبند. آگاهی به تنهایی کاری از پیش نمی برد و حقیقت به محض اعلام شدن و در جامعه منتشر شدن نقش رهایی بخش پیدا نمی کند. غفلت از این نکته گاهی نگاه ِ ما ( در هیات فعال مدنی ، روزنامه نگار ، نویسنده ، روشنفکر و...) را تیره و تار می کند.

به دو نمونه ی متاخری که در پی می آید نظری بیفکنید :

قصه ی رنج آور پرویز کام بخش : فرض کنید کام بخش می توانست تک تک افراد کشور را از وجود آیات ِ زن ستیز در قرآن با خبر کند ، به نظر شما این آگاهی پخش شده( به توسط یک جوان منفرد) در نظام مردسالار جامعه و خانواده های ما چه می کرد ؟ فرض کنید زنان افغانستان سر به شورش بر می داشتند و به حق علیه توجیهات و پشتوانه های دینی نابرابری زن و مرد طغیان می کردند. آن گاه چه قدر امکان بر آمدن یک نظام عادلانه تر از دل این شورش ها وجود می داشت؟ همه ی انقلاب ها به نیت بر انداختن نظام کهن و در هم کوبیدن سیستم های ستم بنیاد به راه انداخته می شوند. اما تنها چیزی که از خاک انقلاب ها و حرکت های افراطی نمی روید تغییر مثبت و حذف ستم و سرکوب است. در افغانستان به راحتی می توان پیامدهای رادیکالیزم و بنیادگرایی های گوناگون را مشاهده کرد.

نمونه ی دوم در باره ی جراحی شدن شکم یک خانم با تیغ ریش ( در بامیان ) است. خبرش را حتما خوانده اید. دختر جوانی باردار شده و برادر و مادرش طفل او را با جراحی غیر فنی به سبک خود از شکم اش بیرون می آورند. آن برادر و مادر این کار را کرده اند که از رفتن آبروی خانواده ی خود جلوگیری کنند! یکی از طرفداران حقوق زنان – که دل اش به درد آمده- این خبر را پخش می کند و حالا قصه ی آن جراحی بر سر هر بازاری است.

حال ، اولا مردم افغانستان می دانند که در این کشور دختران و زنان خود را آتش می زنند ، بعضی زنان در درون خانه ی خود لت و کوب می شوند و حتا به قتل می رسند ، دختران به زور وادار به ازدواج با مردان مسن و غیر مسن می شوند و ده ها مشکل دیگر. این را اکثر مردم می دانند. داستان آن جراحی محلی هم چیزی بر این دانسته ها نمی افزاید. آن برادر و مادر می خواستند چیزی را پنهان کنند و روزنامه نگار ما حقیقت امر را افشا کرد. حالا این کشف و افشا چه کاری به نفع زنان یا جامعه ی افغانی کرده است؟ شاید کاشف این قضیه بگوید که من هر جا حقیقتی را بیابم عرضه می کنم. اما باز می توان پرسید : چرا؟ اگر کشف و بیان حقیقتی از نوع مورد بحث نتواند برای زنان افغان یا جامعه در کل دستاورد مثبتی داشته باشد ، چرا همان یک زن و یک خانواده را باید رسوا کرد؟ از سوی دیگر کاشفان و افشاگران این قضایا در واقع چه قدر برای بهبود وضع زنان یا رفع ستم از سر ِ آنان کار سازمان یافته و متداوم می کنند؟

می دانم بعضی خشمگین خواهند شد و خواهند گفت : پس بگذاریم که همه ی این بی رسمی ها در سکوت انجام شوند و فراموش شوند؟ احتمالا بلی . اگر کسی آستین بالا نمی زند و کاری سازمان یافته ، متداوم و هدفمند نمی کند ( آن هم به هدف اصلاح تدریجی و نه رادیکالیزه کردن فضا) ، بهتر آن است که بگذارد زنان فقط ستم بکشند ، نه این که هم ستم بکشند و هم رسوا شوند – ستم مضاعف.

حقیقت و بیان آن به خودی خود رهایی بخش نیست. تنها هنگامی رهایی بخش است که به یک نیروی مثبت تبدیل شود و تنها هنگامی به یک نیروی مثبت تبدیل می شود که با برنامه های جامع ِ ظرفیت پروری در میان مردم هم آهنگ شود. تیر انداخته شده در تاریکی به هدف اصابت نمی کند ، حتا تیر حقیقت. و این گونه است که بعضی حقیقت ها به جای رهایی بخشی راهزنی می کنند.

8 نظر:

Blogger Soroush گفت...

سوال این جاست این صلاحی را که از آن سخن می‌گویی، که می‌آید و برمی‌نشاند؟ میان ما مردم خراب، که می‌داند صلاح کار کجا ست؟ همه دستی می‌گذاریم به این که دگرگون کنیم، به وضعیتی که نیک می‌خواهیم.

اگر گزارش آن وب‌نویس، تغییری ایجاد نکرده است، اگر نمی‌بود، باز چه چیزی عوض می‌شد؟ در عوض، تو با آن گزارش، توانستی از آن ماجرای غمناک چیزی دریابی. مثلا همین نتیجه ای که حالا گرفته‌ای؛ ولی هشدار که او تو را نگیرد!

و نکته ای دیگر، فرهنگ چیزی نیست، که بهبود یابد و ارتقا داده شود، در خفا. باید که دستی در کار باشد. زخمی به وجود آید، تا مرهمی پدید آید. جالب است که بگویم، (گر چه فیلولوگ نیستم و از گسترش جستار ناتوان ام) اصطلاح فرهنگ، به جز آن چه گفته آمد، معنایی دیگر نیز در خود دارد، و آن محیط کشت آزمایشگاهی است برای کشت ویروس و سپس یافتن راه‌های نابودی آن. حال می‌توان نیک دریافت که این خود در این معنای فرهنگ نیز صادق است، یعنی تشنج زایی و سپس، تشنج زدایی. نه این که دست روی دست بگذاریم، که آب از آب تکان نخورد. چه چیزی عوض می‌شود. حقیقت باید باشد-- چه خوب و چه بد.

۲۲ دی ۱۳۸۷ ساعت ۲۲:۳۱  
Anonymous ناشناس گفت...

هاتف عزیز سلام .
مطرح ساختن امر حقیقت کاری است عالی و تحلیل شما عالی تر .
شما در تحلیل تان حقیقت را از ابعاد مختلف مورد ارزیابی قرار داده اید. و در جمعبندی حقیقت را به تنهای کافی ندانسته باید به یک نیروی محرک و مثبت تبدیل گردد .
بدون شک هر پدیده انسانی اجتماعی تک عللی نیستند و عوامل مختلف در کاربرد و شکل گیری آن دست اندر کار است بنا" حقیقت هم یک پدیده ای انسانی اجتماعی و سیاسی است و در رابطه با انسان و جامعه کاربرد دارد و نمیتواند تک سببی باشد .
من هم به نظر شما موافقم تا زمانیکه حقیقت و یا هر پدیده انسانی اجتماعی به نیروی مثبت و به صورت یک سیستم در نیاید توانمندی تغییر را ندارد ، آگاهی نیز به تنهایی نمیتواند کار ساز باشد و این خود آگاهی است که میتواند باعث حرکت و سازنده گی گرددوهرگاه آگاهی بصورت وجدان آگاه و بیدار دریک اجتماع تبدیل شد در این حالت است موج توفنده تغییر حرکت خود را در جامعه می گستراند و باعث تغییر میگردد............

۲۲ دی ۱۳۸۷ ساعت ۲۳:۱۱  
Anonymous ناشناس گفت...

سروش رسولی عزیز ،
تشکر از نظر تان. تعامل با حقیقت در ساحت فلسفه یا در دیگر نمودهای انتزاعی تر آن ، آسان تر است. در حوزه ی روابط روزمره ی انسانی حقیقت هم نشین درد و شادی می شود و ناگزیر باید نسبت آن با این دو را سنجش کرد. حقیقت ریاضیک با حقیقت ارتباطی فرق دارد. در ضمن حقیقت در نفس خود هیچ ارزشی ندارد و ارزش خود را از خدمت به زنده گی آدمی می گیرد.آدم ها در طول تاریخ بر این باور شدند که حقیقت خدمتگزار بهتری برای زنده گی انسانی است. این قدر هست که در زمانه ی ما باور " حقیقت مطلقا خوب است" به چالش خوانده شده و مطلوبیت اش کمی مشروط شده است. انتشار هر حقیقتی البته خوب است اگر کسی بتواند فضیلت آن در دراز مدت را مدلل کند. در غیر این صورت منطقا باید با مساله ی تحمیل درد بر آدمهای گوشت و پوست و خون دار موجود با احتیاط برخورد کرد. شادکام باشید.

۲۳ دی ۱۳۸۷ ساعت ۱:۰۷  
Anonymous ناشناس گفت...

سلام برادر هاتف

بسیار عالی و بر خلاف بسیاری عمیق نوشته اید. دست تان درد نکند. اما من با شما موافق نیستم.

من فکر می کنم که شما با آنکه از حرکت های تند و انقلابی انتقاد، خود عملا گرفتار همان نگرش انقلابیگری مسلط بر روحیه جامعه ای افغانستان شده اید.

۲۳ دی ۱۳۸۷ ساعت ۱۹:۱۳  
Anonymous ناشناس گفت...

هدفم این بود که شما باز هم بر حرکت های منظم گروهی ( جمعی ) تاکید و نقش تلاش های فردی و کام های کوچک افراد جامعه را نادیده گرفته اید. این اگر عمومی شود تبدیل می شود به یک مشکل کلان. من، شما و آن و ... همه منتظر یک جریان، یک حزب، یک حرکت جمعی و ... خواهیم نشست و نبود چنین حرکت ها و تلاش ها هم بهانه ای برای دوری از احساس گناه خواهد شد.

به نظر من نشر این خبر در دراز مدت دست آوردهای مثبتی خواهد داشت. مثلا والی و مقامات مجبور می شوند که قضیه را دنبال کنند. این برای متجاوزین اینده ترس از تعقیب قانونی ایجاد می کند. این فامیل رسوا شد اما در عین حال هم این فامیل و هم فامیل های دیگر در درستی قتل به خاطر رسوایی لااقل شک خواهند کرد چون زندان و جزا به هر صورت ترس دارد. این در دراز مدت در ذهن مردم رسوایی را از جزا و زندان و قصاص سبکتر خواهد کرد.

همین خبر خود باعث می شود که مثلا در دفاتر دولتی و ذهن مقامات یک دغدغه ایجاد می کند و همین دغدغه خود می تواند در اینده های دور بانی اصلاح روش کاری و قانون شود.

خلاصه من خودم شفافیت را در جامعه به سود حرکت ارام جامعه به سوی بهتر شدن می دانم. در تاریکی کاری نمی توان کرد. عمل اگر قابل دیدن نباشد عکس العملی نمی افریند.

با احترام

۲۳ دی ۱۳۸۷ ساعت ۱۹:۲۵  
Anonymous ناشناس گفت...

باتور عزیز سلام ،
تشکر از نظر تان. نکات خوب و تامل انگیزی آورده اید و مخصوصا این که نظر مخالف تان را با متانت و سلامت عرضه کرده اید ، بسیار ارج مند است . گفت و گو یعنی همین. هر کس از زاویه یی به مساله نظر می کند و عرضه ی این نظر ها در فضایی خالی از عصبانیت و بهتان زنی و ملامت گری به روشن شدن چشم انداز بحث کمک می کند و ای بسا که رویکردهای عملی مان را هم بهبود بخشد. در داستان آن دختر بامیانی هم ما نظرهای متفاوتی داریم و این تفاوت نظر لزوما به این معنا نیست که بعضی از ما روشنفکریم ، بعضی شبه روشنفکر و غیره. همه ی ما از دردی که آن فرد و خانواده اش می کشند ناراحت شده ایم. این قدر هست که برای کاستن از درد آنان یا نیفزودن بر رنج شان دیدگاه های متفاوتی داریم. این تنوع دیدگاه ها نباید نگران مان کند. می توان از آن ها آموخت. شادکام باشید.

۲۳ دی ۱۳۸۷ ساعت ۲۲:۱۱  
Blogger Soroush گفت...

هاتف جان

این گونه به نظر‌ـ‌ام می‌رسد، که نظرِ من درست درک نشده است. من صحبتی از حقیقت در ساحت "ریاضی" نکرده‌ام. حقیقتی که من از آن می‌گویم، دقیقاً همان حقیقت در میدان فرهنگ و اجتماع است. حرف من این است، که باید این مسائل تا می‌تواند مطرح شود، اگر دردی را به دنبال داشته باشد، باید که به دنبال چاره بود. اگر دردی را به همراه داشته است، لابد از زخمی بوده است، که می‌باید مداوا شود، (تصور نکنید از پزشکی حرف می‌زنم!) نه این که بگذاری که کاز از کار بگذرد.

مشکلات اجتماعی هم به همین گونه اند. باید که برایشان راهی پیدا شود. "حفظ آبرو" از راه "پرده‌پوشی" راه چاره نیست. در صحنه‌ی اجتماع مشکلات بسیار اند، باید به جای خاموش بودن، به دنبال چاره گشت، که حل شوند، نه این که در "پرده بمانند".

باز تکرار می‌کنم: فرهنگ در پرده و خاموشی و خفا رشد نمی کند، بل، که در میدان کار ‌ـ‌ و ‌ـ‌زار است که ارتقا می‌یابد. درد به همراه دارد، ولی به طور قطع درمانی هم در چنته هست. این عشق است، و کدام عشق بی درد توان بود. "درد بر من ریز و درمان‌ام مکن---زان که درد تو ز درمان خوش‌تر است". این عشق مبارزه است، مبارزه برای ما که حق را بستانیم و برای فرهنگ که ارتقا کند...

۲۳ دی ۱۳۸۷ ساعت ۲۲:۳۷  
Anonymous ناشناس گفت...

سروش رسولی عزیز ،
تشکر از نظر تان.
پیشنهاد من نیز خاموشی نیست.دعوتی برای دقت در پیامدهای کار خویش است. فرض کنید در این زمینه ی خاص ( مشکل آن دختر ستم زده ی بامیانی) من سراسر بر خطا باشم. اگر کسی پس از خواندن دیدگاه من مکثی کرده باشد و با خود گفته باشد : "این هم حرفی است "، در آن صورت من به مرادم رسیده ام. شاید گزارش بعدی مان در باره ی قضیه یی مشابه را با ملاحظه یی بیشتر و رویکردی پراگماتیستی تر بنویسیم. کار کردن با واقعیت های اجتماعی نیم نگاهی بر تعاملات عملی انداختن می طلبد و به صرف داشتن یک آرمان درخشان و اراده یی معطوف به خیر نمی توان خدمتگزار خوبی بود. و خوش حال ام که شما در این گفت و گو مشارکت می کنید. شادکام باشید.

۲۳ دی ۱۳۸۷ ساعت ۲۳:۱۰  

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]

<< صفحهٔ اصلی