دوستان عزیز سلام ، این وبلاگ در هنگام انتشار پیام مشکلی دارد. لطفا نوشته های این صفحه و کارهای آینده ام را در این آدرس بخوانید : www.amsyaa2.blogspot.com عین همین وبلاگ و با همین نام است ، جز این که مرا درد سر نمی دهد. خدا به شما صبر عطا بفرماید و به من یک کمی قرار ! می خواستم در وبلاگم چیزی را تغییر بدهم که نمی دانم چه کار کردم که گرفتار شدم.
در تعریف روشنفکر معمولا این گونه سخن می گوییم : روشنفکر کسی است که ... و آن گاه لیستی از خصوصیات و مشخصات ارائه می کنیم. یکی می گوید روشنفکر کسی است که اهل درد باشد. یکی می گوید روشنفکر با تحصیل کرده فرق دارد. یکی می گوید روشنفکر باید اهل اندیشه باشد. یکی می گوید روشنفکر کسی است که مبارز باشد. یکی می گوید روشنفکر باید واجد فلان خصوصیات اخلاقی باشد. می توان برای روشنفکر ده ها صفت آورد ، اما نمی توان گفت روشنفکر کسی است که فوق انسان یا فراتر از انسان باشد. ما روشنفکر مان را هم سر انجام در میان انسان ها جست و جو می کنیم و می یابیم. همین آدم بودن روشنفکر پیامدهای مهمی دارد و این پیامدها ممکن است ما را به بازسنجی تعریف های مان از روشنفکر وادار کند.
در افغانستان رسم جالبی در میان روحانیان و آدم های با سواد ِ غیر روحانی هست. اگر روحانی ِ نامداری – که سال ها پشت سرش به نماز ایستاده ایم- بر کسی تجاوز کند یا چیزی بدزدد یا کاری کند که در نظر عموم منافی اصول اخلاقی باشد ، واکنش دیگر روحانیان به بدکاره گی او این است که او اساسا روحانی نیست. می گویند که فرد روحانی از این کارها نمی کند و اگر کسی این کارها را کرد معلوم می شود که او اساسا روحانی نبوده است و با لباس روحانیت مردم را فریب می داده است. نمونه های مشابه این واکنش در میان روشنفکران هم یافته می شوند. اگر روشنفکری مثلا پای سندی را امضا کند که عده یی دیگر از روشنفکران آن را مثلا مصداق خیانت به وطن بدانند ، آن گاه اگر شما بگویید که فلان روشنفکر خیانت کرد بقیه ی روشنفکران بر می آشوبند و می گویند : تو آن خاین ِ پست فطرت را روشنفکر محسوب می کنی؟ آن کس که دست به چنین کاری بزند نمی تواند روشنفکر باشد.
مشکل این نوع برخورد با روحانیت و روشنفکری این است که بالاخره ما نمی دانیم کی روحانی است و کی روشنفکر. چرا که ما هرگز نمی توانیم از جزئیات شخصیتی ، خصوصیات روانی و تعهدات اخلاقی یک فرد به طور کامل آگاه شویم. به علاوه ، این من و شمایی که می گوییم چه کسی روحانی ِ واقعی یا روشنفکر ِ واقعی است هم صدها پسند و ناپسند داریم. مثلا اگر ما معتقد باشیم که تنها شکل مشروع و قابل قبول ِ ازدواج همان ازدواج یک زن با یک مرد است ، این دیدگاه ما می تواند تعریف ما از روشنفکری را به نحوی عمیق متاثر کند. فرض کنید شما کسی را روشنفکر می دانید و پس از سال ها مطلع می شوید که این روشنفکر شما همجنس گرا است و با یک زن دیگر یا یک مرد دیگر ازدواج کرده است ، آن گاه ممکن است شما او را از مسند روشنفکری به زیر بیاورید. همین طور ممکن است روحانیای را که هم جنس گرایی را مشروع بداند طرد کنید و به او لقب ِ " روحانی نما" یا " شبه ِ روحانی" بدهید. از سویی دیگر ، اگر شما معتقد باشید که مثلا روشنفکر کسی است که به هیچ چیز یقین نداشته باشد و مشخصا از بند چیزی به نام دین رسته باشد ، در این صورت شما هر روشنفکر دین داری را از دایره ی روشنفکری بیرون خواهید راند.
حال ، سوال این است که آیا می توان حتا یک نفر را یافت که ما سراسر ِ منظومه ی معرفتی ، جزئیات شخصیتی، خصوصیات روانی و تعهدات اخلاقی اش را بکاویم و در آن چیز غیر قابل قبولی نیابیم؟ آیا ممکن است کسی را پیدا کنیم که همه چیزش کاملا با تعریف ما از روشنفکر سازگار باشد؟ اگر به دنبال یافتن چنین فردی نیستیم ، از چه خصوصیات ناسازگار یک نامزد ِ روشنفکری می توانیم چشم پوشی کنیم و از چه چیزها نمی توانیم چشم پوشی کنیم؟ فرض کنید کسی هست که همه ی مشخصات یک روشنفکر ( در تعریف ما) را دارد ، اما در یک زمینهبر خلاف ما معتقد است که او باید در یکی از نهادهای دولت ِ استبدادی کار کند ، آیا این فرد روشنفکر است یا نیست؟ فرض کنید فرد با استعداد و با اراده یی هست که تمام هستی اش را بر سر مبارزه با یک نظام دیکتاتوری گذاشته است و لحظه یی از درد و رنج مردمان ستم کشیده فارغ نیست ، اما همین فرد بیست سال است که کتاب نمی خواند. حال ، آیا چنین فردی روشنفکر است یا نیست؟ ممکن است من بگویم روشنفکر کسی است که همواره معترض باشد. اما کس دیگری می گوید که چنین نیست و روشنفکر کسی است که گاهی بتواند کوتاه بیاید ، دست از اعتراض بردارد و تعامل و همکاری کند. تعریف من صحیح است یا تعریف او؟
می بینیم که اگر تعریف روشنفکر را بسیار دشوار کنیم ، روشنفکر کیمیایی می شود که ازش اسمی شنیده ایم اما خودش را هرگز نمی توانیم یافت. چرا که همواره می توان گفت که " یار ِ ما این دارد و آن نیز هم" ، اما یک چیز سومی را که خیلی حیاتی است ندارد.
راه حل چیست؟
به نظر من ، بهتر آن است که بگذاریم بر سر ِ روشنفکر هم کمی گرد و خاک بنشیند. به بیانی دیگر بهتر آن است که روشنفکر را از عرش به فرش بیاوریم و او را هم- نشین ِ دیگر آدم ها کنیم. تشخیص بعضی از خصوصیات بنیادین روشنفکری آسان است. اگر کسی بگوید من موتروان خوبی هستم ، اما نتواند موتری را یک قدم حرکت بدهد ما ادعای اش را در جا رد می کنیم. اما اگر کسی بگوید من موتروان خوبی هستم و بسیار بد راننده گی کند ، ما نمی گوییم او موتروان نیست ( چون او عملا از آستانه ی این ادعا با موفقیت عبور کرده است) ، فقط می گوییم او موتروان خوبی نیست. همین طور اگر کسی بگوید من روشنفکرم ، اما نتواند " بابا آب داد" را بخواند ما ادعای روشنفکر بودن اش را نمی پذیریم. ولی اگر کسی بگوید من روشنفکرم و به این دلایل معتقدم که مثلا حرکت های اصلاحی بهتر از حرکت های رادیکالو انقلابی اند ما نمی توانیم به صرف این که رویکرد ِ او را نمی پسندیماو را روشنفکر ندانیم ؛ ممکن است و حق داریم به او لقبروشنفکر ِ" خام خیال" یا " کج اندیش" بدهیم ( بی آن که این لقب دادن ما لزوما درست باشد).
با این رویکرد ، روشنفکری از یک تعریف متصلب رها شده و درجه دار می گردد و می توان صفت های گوناگون را در مورد اش به کار برد. یک روشنفکر اعتبار بیشتری می یابد ، دیگری کمتر. یک روشنفکر خیانت می کند ، دیگری نمی کند. یک روشنفکر سواد کمتری دارد و دیگری از سواد بیشتری بهره مند است. به این ترتیب روشنفکری هم مثل دیگر صنف های اجتماعی آزمون پذیر و دسترس پذیر می شود. اگر دهقان بی سوادی ادعا کند که طبیب حاذقی است ، ادعای اش را رد می کنیم. اما در میان آنانی که طبیب شده اند ، طبیب های حاذق و غیر حاذق بسیار می توان یافت. شاید بپرسید که حکم شارلاتان های طبیب نما – که هرگز پا به دانشکده ی طب نگذاشته اند- چه می شود؟ پاسخ این است که اگر جامعه یی چنان عقب مانده باشد که یک شارلاتان بتواند به مدت زیادی در آن به طبابت بپردازد ، آن شارلاتان طبیب آن جامعه است ( هر چند که هر روز آدم بکشد). روشنفکری هم مفهوم مقدس فرا زمانی و فرا مکانی نیست. امروز ما وقتی تاریخ گذشته را می خوانیم کارنامه ی روشنفکرانی را می یابیم که برای مردم خود بدبختی های فراوان آفریده اند و از قضا نمی خواسته اند مردم را بدبخت کنند.و جالب تر آن که بعضی از این روشنفکران بت-واره هایی شده اند که هنوز در میان بخش بزرگی از مردم جامعه ی خود پرستیده می شوند. اینان روشنفکران جامعه های خود اند و نمی توان گفت که آنان چون بدبختی آورده اند و مردم جامعه های شان نادان بوده اند ، اساسا روشنفکر نبوده اند. ما امروز به کسی با فلان مشخصات طبیب می گوییم. اما همیشه این طور نبوده و نخواهد بود. در گذشته همان ها که آدم ها را از روی مزاج شان ( مزاج بلغمی و صفراوی و...) دسته بندی می کردند طبیبان ما بودند.
این نزاع که فلانی روشنفکر نیست و فلانی هست ، به هیچ جایی نمی رسد. بهتر آن است که ادعای کسی را که می گوید روشنفکر است بپذیریم و ببینیم تشخیص جامعه او را در کجای طیف روشنفکری قرار می دهد. بسیار می شنویم که می گویند فلانی روشنفکری و روشنفکران را بدنام کرده است. بلی ، زنده گی در یک جامعه این طور است دیگر. نمی شود بگوییم که هر چه خوب است به پای ما بنویسید و هر چه بد است ربطی به ما ندارد. چند طبیب ضعیف هم ممکن است طبابت یا صنف طبیبان را بدنام کنند. این بر عهده ی بقیه است که این ضعف ها راجبران کنند و به جامعه کمک کنند تا در تشخیص امور با بصیرت بیشتر عمل کنند.
حقیقت از جمله ی واژه گانی است که ابهام شان آدم را خسته می کند. با این همه ، از این کلمه زیاد استفاده می کنیم. می گوییم در حقیقت... ، حقیقت این است که... ، پشت پا زدن به حقیقت ... و دیگر نمونه ها. حقیقت در معنای رایج اش در میان اکثر مردم به وضعیتی گفته می شود که در آن روایت ِ وضعیت با آنچه وجود یا جریان دارد منطبق باشد. البته این انطباق نسبی است ، اما به هرحال آدم ها اکثرا به آن اعتقاد دارند.
از سویی دیگر ، نوعی اعتقاد فراگیر هم در این باره وجود دارد که حقیقت خوب است و یا رهایی بخش است. کشف حقیقت یک مساله - مخصوصا در امور اجتماعی- در مرحله ی اول با این فرض همراه است که آنچه می بینیم و می شنویم حقیقت را پوشانده است ( در غیر این صورت نیازی به کشف نبود). در مرحله ی دوم گمان غالب این است که کشف یک حقیقت به بهتر شدن چیزی در جایی کمک می کند و کس یا کسانی را از رنجی رهایی می بخشد.
هر گاه که فکر کنیم آنچه می بینیم و می شنویم و بر ما عرضه می شودحقیقت را می پوشاند ، یکی از این دو چیز را به صورت روشن یا تلویحی بیان می کنیم :
1- چون ما می دانیم که حقیقت ِ امر چیست و آنچه عرضه می شود با آنچه ما می دانیم منطبق نیست ، بنا بر اینآنچه جاری است حقیقت امر نیست و تنها حقیقت را می پوشاند.
2- ما نیز نمی دانیم حقیقت چیست ، اما از روی بعضی نشانه های جریان ِ جاری می دانیم که جریان جاری هم حقیقت را نشان نمی دهد ، بلکه آن را می پوشاند.
به طور مثال ( برای گزینه ی 1): می بینیم که هر شب کاروانی از لاری های بزرگ با بارهای سنگین به یکی از ولایت ها می روند و دولت می گوید که این لاری ها حامل کمک های بشردوستانه به مردم آن ولایت اند. کسی اعتقاد دارد که این ادعای دولت حقیقت را می پوشاند و لاری های مذکور در حقیقت اسلحه انتقال می دهند.
در مثالی دیگر ( برای گزینه ی 2): دولت در فصل زمستان به مردم یک ولایت گندم و برنج می فرستد و ادعا می کند که اگر این کمک ها به مردم نیازمند نرسد ، عده ی زیادی تلف خواهند شد. گندم و برنج فرستاده شده در میان نیازمندان توزیع می شوند. ما نمی دانیم که آیا دولت به راستی نگران وضعیت مردم در نقاط بحران زده است ، یا نیست. اما بعضی نشانه ها به شک مان می اندازند. مثلا فصل انتخابات ریاست جمهوری است و در میان مردم نیازمند هم پیوسته تبلیغ می شود که رئیس جمهور دستور انتقال فوری این کمک ها را داده است و قرار است خود رئیس جمهور هم برای نظارت بر توزیع کمک ها به منطقه بیاید و... . این نشانه ها ممکن است ما را به این فکر بیندازند که حقیقت امر دلسوزی نسبت به مردم نیست ، تمایل به پیش افتادن در انتخابات است.
حال ، فرض کنید دانستیم که حقیقت امر چیست ، کشف این حقیقت به بهبود چه چیزی کمک خواهد کرد و چه کسانی را از چه رنج ها و تنگناهایی نجات خواهد داد؟
منطقا می توان ادعا کرد که چون هر عامل تغییر دهنده یی یک نیرو است ، کشف حقیقت هم اگر بناست که چیزی را تغییر بدهد باید به یک نیرو تبدیل شود. در ضمن اگر این نیرو باید سبب تغییری مثبت شود ، خود نیز باید نیرویی با گرایش مثبت باشد. اولین قدم برای آن که کشف ِ یک حقیقت به یک نیرو تبدیل شود ، انتشار آن کشف به صورت گسترده در میان کسانی است که تغییر وضعیت برای شان اهمیت دارد : آگاهی. اما آگاهی عمومی به خودی خود تبدیل به نیرو نمی شود. کسان بسیاری می دانند که وضعیت باید تغییر کند ، اما هرگز دست به کار نمی شوند. در این صورت ، یک فعال اجتماعی یا مدنی ِ خواهان تغییر باید از خود بپرسد که چرا مردمی با خبر از چند و چون امور روز را به شب می رسانند و شب را به روز و هرگز قدمی برای تغییر وضعیت بر نمی دارند؟ آن فعال مدنی ای که برای یافتن پاسخ به این پرسش تلاش نکند ، بیهوده خودش را خسته می کند تا کاری کند. چرا که پاسخ دادن به این پرسش گره های کور بسیاری را می گشاید. یک روشنفکر یا فعال مدنی ممکن است از وضعی که در میان مردم می بیند ، احساس درمانده گی کند. اما این " وضع" ( دانستن و دست به کار نبردن) میدان فراخی فراهم می کند تا این سوال را بیازماییم که فعلا در کجا هستیم.
کسانی که آگاهی دارند اما دست به کار تغییر نمی شوند ، حتما با عوامل بازدارنده ی دیگری درگیر اند. یکی را غم نان نمی گذارد ، یکی از رسوایی یا سرکوب می ترسد ، یکی تجربه های بدی از تغییر دارد ، یکی پابند دین و سنت است و بر همین قیاس. اگر شما حقیقتی را کشف کرده باشید و اعلام اش کنید ، این اعلام تان بر گوش های آزاد فرود نمی آیند ، بر گوش های مشروط به شرایط بسیار فرود می آیند.
ما در افغانستان اغلب فراموش می کنیم که این که در کشورهای پیش-رفته کشف حقیقتی در باره ی چیزی به سرعت به نیرو تبدیل می شود و راه به تغییر می برد ، محصول فضای اجتماعی ای است که در آن تجربه ی فقر ، سرکوب ، ترس ، رسوایی ، بی اعتمادی ، دین ، سنت و... عوامل بازدارنده ی قوی نیستند. در جامعه ی ما همه ی این عوامل و ده ها عامل دیگر مردم را زمین گیر می کنند. این طور نیست که مردم افغانستان در ناآگاهی مطلق گرفتار باشند و به همین علت برای تغییر نجنبند. آگاهی به تنهایی کاری از پیش نمی برد و حقیقت به محض اعلام شدن و در جامعه منتشر شدن نقش رهایی بخش پیدا نمی کند. غفلت از این نکته گاهی نگاه ِ ما ( در هیات فعال مدنی ، روزنامه نگار ، نویسنده ، روشنفکر و...) را تیره و تار می کند.
به دو نمونه ی متاخری که در پی می آید نظری بیفکنید :
قصه ی رنج آور پرویز کام بخش : فرض کنید کام بخش می توانست تک تک افراد کشور را از وجود آیات ِ زن ستیز در قرآن با خبر کند ، به نظر شما این آگاهی پخش شده( به توسط یک جوان منفرد) در نظام مردسالار جامعه و خانواده های ما چه می کرد ؟ فرض کنید زنان افغانستان سر به شورش بر می داشتند و به حق علیه توجیهات و پشتوانه های دینی نابرابری زن و مرد طغیان می کردند. آن گاه چه قدر امکان بر آمدن یک نظام عادلانه تر از دل این شورش ها وجود می داشت؟ همه ی انقلاب ها به نیت بر انداختن نظام کهن و در هم کوبیدن سیستم های ستم بنیاد به راه انداخته می شوند. اما تنها چیزی که از خاک انقلاب ها و حرکت های افراطی نمی رویدتغییر مثبت و حذف ستم و سرکوب است. در افغانستان به راحتی می توان پیامدهای رادیکالیزم و بنیادگرایی های گوناگون را مشاهده کرد.
نمونه ی دوم در باره ی جراحی شدن شکم یک خانم با تیغ ریش ( در بامیان ) است. خبرش را حتما خوانده اید. دختر جوانی باردار شده و برادر و مادرش طفل او را با جراحی غیر فنی به سبک خود از شکم اش بیرون می آورند. آن برادر و مادر این کار را کرده اند که از رفتن آبروی خانواده ی خود جلوگیری کنند! یکی از طرفداران حقوق زنان – که دل اش به درد آمده- این خبر را پخش می کند و حالا قصه ی آن جراحی بر سر هر بازاری است.
حال ، اولا مردم افغانستان می دانند که در این کشور دختران و زنان خود را آتش می زنند ، بعضی زنان در درون خانه ی خود لت و کوب می شوند و حتا به قتل می رسند ، دختران به زور وادار به ازدواج با مردان مسن و غیر مسن می شوند و ده ها مشکل دیگر. این را اکثر مردم می دانند. داستان آن جراحی محلی هم چیزی بر این دانسته ها نمی افزاید. آن برادر و مادر می خواستند چیزی را پنهان کنند و روزنامه نگار ما حقیقت امر را افشا کرد. حالا این کشف و افشا چه کاری به نفع زنان یا جامعه ی افغانی کرده است؟ شاید کاشف این قضیه بگوید که من هر جا حقیقتی را بیابم عرضه می کنم. اما باز می توان پرسید : چرا؟ اگر کشف و بیان حقیقتی از نوع مورد بحث نتواند برای زنان افغان یا جامعه در کل دستاورد مثبتی داشته باشد ، چرا همان یک زن و یک خانواده را باید رسوا کرد؟ از سوی دیگر کاشفان و افشاگران این قضایا در واقع چه قدر برای بهبود وضع زنان یا رفع ستم از سر ِ آنان کار سازمان یافته و متداوم می کنند؟
می دانم بعضی خشمگین خواهند شد و خواهند گفت : پس بگذاریم که همه ی این بی رسمی ها در سکوت انجام شوند و فراموش شوند؟ احتمالا بلی . اگر کسی آستین بالا نمی زند و کاری سازمان یافته ، متداوم و هدفمند نمی کند ( آن هم به هدف اصلاح تدریجی و نه رادیکالیزه کردن فضا) ، بهتر آن است که بگذارد زنان فقط ستم بکشند ، نه این که هم ستم بکشند و هم رسوا شوند – ستم مضاعف.
حقیقت و بیان آن به خودی خود رهایی بخش نیست. تنها هنگامی رهایی بخش است که به یک نیروی مثبت تبدیل شود و تنها هنگامی به یک نیروی مثبت تبدیل می شود کهبا برنامه های جامع ِ ظرفیت پروری در میان مردم هم آهنگ شود. تیر انداخته شده در تاریکیبه هدف اصابت نمی کند ، حتا تیر حقیقت. و این گونه است که بعضی حقیقت ها به جای رهایی بخشی راهزنی می کنند.
بعد از مدت ها در ریخته ها هم چیزی نوشتم. ریخته ها خانه ی طنز است ، اما نظمی که در آن آورده ام نطنز است. این فقط یک یادآوری است ، چون تصمیم دارم نوشتن در ریخته ها را نیز ادامه بدهم. پیوند اش در همین طرف راست صفحه هستی دارد ( ببخشید این سبک جدید ادبیات افغانی است!).
حتما با خبر شدید که مدتی پیش عده یی در قندهار بر روی دختران مکتب تیزاب پاشیدند. تصویرهای دلخراش قربانیان آن جنایت ، آدم را اندوهناک و خشمگین می کردند. یکی از کسانی که در برابر این جنایت واکنش نشان دادند رئیس جمهور کرزی بود. او ضمن این که دستور داد عاملان جنایت را دستگیر کنند ، از همان پشت میز سخنرانی خود حکم اعدام آنان را نیز صادر کرد. حکم اعدام؟
رئیس جمهور می خواست شدت خشم خود را نشان بدهد. احتمالا این گونه ابراز خشم ها در افغانستان کار هم می دهد ، یعنی می تواند با احساسات خشم آلود بسیاری هم آهنگ بیفتد و سبب تحسین رئیس جمهور شود. اما قانون چیز دیگری می گوید. طبق قانون کسی را بنا بر شواهد متهم می کنند و این اتهام را در محکمه به نحوی منصفانه سبک و سنگین می کنند و آن گاه حکم صادر می شود ( که البته می تواند همان حکم مطلوب آقای کرزی یعنی اعدام باشد).
همین آقای کرزی همواره از بی قانونی و فساد گلایه دارد. درست است که تیزاب انداختن بر روی کودکان جنایت وحشتناکی است و دل آدم را به درد می آورد. اما رئیس جمهور بیشتر باید از روی درک ( درک همه ی جوانب یک مساله) سخن بگوید و نه فقط از سر درد. حکم اعدام صادر کردن از پشت میز خطابه(حتا برای جنایت کارترین آدم ها) مصداق قانون شکنی است.
قانون در واقع عقلانیت و انصاف را جانشین احساسات افراد کردن است ، حتا اگر احساسات افراد از خوب ترین منابع برخاسته باشند. به همین دلیل ، بسیاری از افراد گردن نهادن به قانون را بسیار حوصله سوز و نفس گیر می یابند. استدلال شان هم این است : ما که کاملا با دلی پاک و احساسی بی غل و غش به فلان نتیجه رسیده ایم ، چرا ما را درک نمی کنید؟ این افراد گمان می کنند که قانون باید تنها نیت های بد را مهار کند. اما قانون در همه حال چشمی بر شواهد و اسناد دارد و از احساسات نیک افراد پیروی نمی کند و نباید بکند. هیچ قانون خوبی نمی تواند صد در صد عدالت را برقرار کند و حق را به حق دار برساند. تن دادن به قانون یعنی تن دادن به این واقعیت که قانونی خوب امکان بهتر و آزموده شده تری برای احقاق حق و عدالت فراهم می کند ، اما خالیگاه هم دارد.یک عیب بزرگ قانون این است که بنا بر ضرورتکند عمل می کند و در بسیاری موارد به پای احساسات افراد نمی رسد. همین عیب حسن قانون هم هست. زیرا فقط پس از فرو نشستن غبارها است ( و فرو نشستن غبارها وقت می گیرد) که امکان دیدن تصویر عینی تر و بهتری از یک رویداد فراهم می شود.
حال ، اگر رئیس جمهور یک مملکت که مسئولیت حفاظت از قانون اساسی را دارد پیش می تازد و قانون کند را پشت سر می گذارد ، دیگر گریبان کدام قانون شکن دیگر را می توان گرفت؟ داستان همان بیت ِ مکرر و ملال آور و خسته کن است که :
سایت بی بی سی ( بخش فارسی ) به نقل از گزارشگر واشنگتن پست گزارشی در مورد " رشد تشیع در افغانستان و نقش ایران" نوشته است. اولا عنوان گزارش واشنگتن پست " رشد تشیع در افغانستان و نقش ایران" نیست. گزارش اصلی چنین عنوانی دارد : Afghan Shiites Embrace New Acceptance که معنای آن هر چه باشد " رشد تشیع در افغانستان و نقش ایران " نیست. به نظر می رسد روزنامه نگارانی که به عینیت حرفه یی گزارش خود اهمیت می دهند ، نباید نقطه ی مرکزی یک گزارش را به دلخواه خود تغییر بدهند. عنوان گزارش گزارشگر واشنگتن پست و نیز متن گزارش او بر استقبال شیعیان از فضای جدید در افغانستان تاکید دارند و نه بررابطه ی رشد تشیع و نقش ایران. این از کار حرفه یی گرداننده گان سایت فارسی بی بی سی. اما گزارش اصلی در واشنگتن پست هم سرشار از سطحی نگری معمول در میان اغلب روزنامه نگاران غربی است. در میان گزارشگران غربی کمتر کسی را می توان یافت که ظرافت ها و ریزه کاری های فوق العاده مهم در زنده گی و روابط جمعی افغان ها را به خوبی تشخیص بدهد و آن ها را در گزارش خود منعکس کند. در گزارش های آنان معمولا همه ی زنان افغان ناراحت اند و تحت ستم ، همه ی شهروندان افغانستان سنتی و سنتگرایند ، همه ی افغان ها یا طالب اند و دشمن حضور خارجی ها در کشور شان یا غیر طالب اند و عاشق نیروهای مسلح و غیر مسلح خارجی و بر این قیاس. در نمونه ی مورد بحث ( در واشنگتن پست) نیز همین مشکل هست. گزارشگر به کابل رفته و دیده که در آنجا شیعیان عزاداری می کنند و سینه می زنند. برای او شیعیان هر جا و در هر موقعیتی باشند شیعه اند دیگر. فرقی نمی کند در ایران باشند یا در افغانستان ، پیرو آیت الله محسنی باشند یا نباشند ، جوان باشند یا پیر ، تحصیلکرده باشند یا بی سواد ، درشهرها زنده گی کنند یا در روستاها و... همین طور برای این گزارشگر اهمیتی ندارد که چه مقدار از مراسم عزاداری شیعیان افغانستان در ماه محرم برای امام حسین است و چه مقدارش بازتابی از پیچیده گی های مساله ی هویت. نیز ، گزارشگر شاید اصلا نمی داند که در افغانستان مردمی هستند به نام " سادات" که معتقد اند پیوند خانواده گی و نسلی با امام حسین دارند ، و بنا بر این مراسم محرم و عاشورا برای شان معنای خاصی دارد و نمی توان نوع نگاه آنان را بی هیچ ملاحظه یی در باره ی همه ی شیعیان تعمیم داد. این است که سراسر گزارش او پر از اطلاعات گمراه کننده است. به عنوان نمونه ، همین مساله ی روابط شیعیان افغانستان با دولت جمهوری اسلامی ایران را بگیرید. هر کس در میان شیعیان افغانستان زنده گی کرده باشد می داند که نگاه اکثر جوانان هزاره ( که عمدتا شیعه اند) نسبت به حکومت مذهبی ایران به شدت منفی است. زیر سوال بردن بخش های بزرگی از میراث مذهبی خود نیز روندی رو به رشد در میان این جوانان است ( و البته این واقعیت می تواند خوب یا بد باشد). از سوی دیگر ، دولت ایران به هر شیعه یی در افغانستان کمک نمی کند. به کسی کمک می کند که اطمینان داده باشد آستان بوس ِ ولایت مطلقه ی فقیه است. نهاد های مذهبی برجسته یی که گزارشگر واشنگتن پست به آن ها اشاره می کند و می گوید که به کمک ایران ساخته شده اند ، نهادهایی هستند که گرداننده گان شان ارادت خود به حکومت مذهبی ایران را نشان داده اند. و گر نه مساجد و تکیه خانه های معمولی شیعیان به کمک خود مردم گردانده می شوند و پول و امکانات چندانی ندارند. این قصه سر دراز دارد. نمونه ی دیگر ، اشاره ی گزارشگر مذکور به حضور سنی ها در مراسم محرم و عاشورا است. گویی سنی ها به تازه گی به نحوی مجبور شده اند یا خود دریافته اند که باید در این مراسم مشارکت کنند. واقعیت این است که در افغانستان ، اکثر سنی ها همواره نسبت به مراسم محرم و عاشورا احترام داشته اند و این مساله ربطی به وضعیت هفت سال اخیر ندارد ( آن گونه که گزارشگر القا می کند).
کاری را به اهل آن کار سپردن ؛ شایسته سالاری. این ها عبارات و کلماتی اند که چون بر دل می نشینند آرامش می آورند و چون بر دماغ فرود می آیند عقل ِ منطق پسند را راضی می کنند. اگر باشایسته سالاری مخالفت کنید بسیار کسان گمان می برند که یا دلی بیمار دارید ، یا در عقل تان خللی هست و یا هر دو. به راستی هم اگر کاری باشد که باید به نحوی درست به انجام برسد ، بایدش به کسی سپرد که به دانش و تجربه اهل آن کار شده باشد ، یعنی شایسته ی به انجام رساندن صحیح آن کار باشد.
در افغانستان بخش مهمی از ویرانی های گسترده در تمام عرصه ها را می توان نسبت داد به ناشایسته گی کسانی که در حوزه ی مسئولیت خود نه بصیرت نظری ِ در خور داشتند و نه قابلیت عملی ِ کافی. ما هنوز از این کاستی رنج می بریم. اما وقتی می گوییم " ما" ، باید این واقعیت را در نظر داشت که این " ما" به هویتی یکپارچه اشاره نمی کند. جزئیات دارد. می گوییم " ما افغان ها" ، اما در زیر این خیمه ی بزرگ عناصری چون قومیت ، زبان ، جنسیت ، مذهب و... خفته اند ، یا خفته بودند و اینک بیدار شده اند. و همین جزئیات و روابط شان با همدیگر و عناصر دیگر زنده گی فردی و جمعی اند که مفهوم دل نشینی چون شایسته سالاری را به پیچ و تاب می اندازند و اززیر ِ ساده گی معصومانه ی ظاهری آن درشتی های ِ گاه دل شکن اش را بیرون می کشند.
شایسته گی چیست؟
ما معمولا شایسته گی را در ترکیبی از دانش بیشتر ، مهارت عملی چشم گیرتر و خصوصیات شخصیتی تحسین برانگیزتر می یابیم. اگر کسی سواد کم داشته باشد ، قابلیت عملی اش اندک باشد و جاذبه های شخصیتی لازم را نداشته باشد ، در چشم ما شایسته نمی نماید. آنانی هم که در حقیقت شایسته نیستند اما از خلق خدا دل می برند ، حد اقل در یک کار – یعنی در شایسته نمایی خود- توانایند ( گرچه ممکن است دیر یا زود طشت شان از بام بیفتد).
فرد شایسته را از کجا پیدا می کنیم؟
فرض کنید موقعیت مهمی در یکی از نهادهای اجتماعی ( دولت ، انجمن ، اتحادیه و...) خالی است و باید کسی را به سر پرستی آن موقعیت برگمارد. بنا بر اصل شایسته سالاری – و با این فرض که همه صادقانه به آنباور دارند- باید در جست و جوی فردی شایسته برای آن موقعیت بر آمد.اگر یک گروه کاری ِ متشکل از چند تن مسئول پیدا کردن چنین فردی باشند ، وضعیت از این قرار می شود:
الف -اعضای این گروه به سوی فرد شایسته حرکت می کنند و او را پیدا می کنند
ب -فرد ِ شایسته به سوی این گروه در حرکت است و در نهایت به این گروه کاری می رسد
ج -گروه کاری ِ مذکور و فرد ِ شایسته در جایی از دو سو به هم می رسند
حال این سه امکان را بیازماییم.
در وضعیت ِ الف ، اعضای گروه ِ کاری شایسته یاب باید خود توانایی تشخیص شایسته ها را داشته باشند. یعنی فرض این است که خود این افراد معیارهای شایسته گی را می دانند و نشانه های شایسته گی را در دیگر افراد به خوبی باز می شناسند. در نتیجه ، اولین قدم ِ منطقی در ماموریت ِ اعضای این گروه این است که در جست و جوی فرد ِ شایسته به جاهایی بروند که در آن ها احتمال پیدا شدن افراد شایسته بیشتر باشد. مثلا اگر وظیفه ی این گروه یافتن فردی باشد که بتواند ریاست یک دانشکده ی فنی ِ فعال در زمینه ی تکنولوژی کامپیوتر را بر عهده بگیرد و در شهر محله یی باشد که در آن متخصصان دانش کامپیوتر کار و زنده گی کنند ، گروه شایسته یاب منطقا باید به آن محله برود و نه مثلا به راسته ی قصابان. همین طور احتمال یافتن یک متخصص امور ترافیک در یک شهر بزرگ خیلی بیشتر است تا در یک روستای دور افتاده .
در وضعیت ِ ب ، فرد ِ شایسته به سوی گروه مذکور حرکت می کند ، چون او پیوسته در جست و جوی موقعیت هایی است که در آن بتواند ظرفیت و قابلیت خود را بیازماید و گسترده تر کند و از مزایای شایسته گی خود بهره مند شود. او بر این واقعیت آگاه است که دانش و مهارت های عملی او به کارش می آیند و در جامعه جاهایی هستند که در آن ها به قابلیت های او نیاز دارند و ارزش می دهند. چنین فردی سعی می کند موقعیت مناسبی را پیدا کند و در آن به کار بپردازد. روشن است که او به هر کاری تن در نمی دهد و موقعیت هایی را جست و جو می کند که با دانش و مهارت اش تناسب داشته باشند.
در وضعیت ِ ج ، فرد ِ شایسته در جست و جوی ِ موقعیتی بهتر بر می آید و گروه ِ مسئول یافتن یک فرد ِ شایسته در جست و جوی او هستند. در جایی این دو به هم می رسند. در این حالت ، فرد ِ شایسته شعاع جست و جوی ِ گروه مذکور را کوتاه می کند و گروه ِ شایسته یاب از ضایع شدن نیروی ِ فرد شایسته جلوگیری می کند و او را روانه ی موقعیتی می کند که او در طلب اش بود.
تا اینجا مشکلی به نظر نمی آید ، نه؟ خوب ، این روند ِ عادی یافتن فردی شایسته یا رسیدن او به موقعیتی مناسب است.
حال ، نوبت ِ شکافتن لایه ی دیگری از سه سناریوی بالا است:
در وضعیت ِ الف ، فرض ِ گروه شایسته یاب از ابتدا این است که باید اول به " کوی ِ خوبان" سر زد و در محله ی شایسته گان به جست و جو پرداخت. اما سوال اساسی این است که چه کسی مقیم محله ی شایسته گان می شود و چرا؟ اگر کسی در محله ی صنعت گران کار و زنده گی می کند ، به خاطر این است که خود نیز دستی در صنعت گری دارد. او این دانش و مهارت را از کجا آورده و نخبه شدن او در چنان عرصه یی بسته به چه موقعیت های پیشین بوده است؟ در یک خانواده به کودک اجازه می دهند که از سر کنجکاوی دل و روده ی رادیو را بیرون بکشد ، و در خانواده یی دیگر کودک دیگری را به خاطر شکستن یک پیاله سیلی می زنند. چرا که در خانواده ی کودک اولی ، خریدن رادیویی دیگر آسان است و در خانواده ی کودک دومی خریدن یک پیاله ی نو دشوار. آن گاه ، بعید نیست که کودک اولی در ده ساله گی چیزهایی در باره ی رادیو بیاموزد که کودک دومی در چهارده ساله گی در مورد یک پیاله نداند. اکنون این وضعیت را بزرگ تر کنید و تفاوت این وضعیت ها را در سطح گروه های اجتماعی انعکاس بدهید. اگر در زنده گی یک گروه اجتماعی فقر و محرومیت برجسته ترین هنجار باشد و در زنده گی گروهی دیگر دارایی وبرخورداری ، آن گاه می توان حدس زد که امکان پرورش شایسته گان در میان کدام گروه بیشتر است و گروه شایسته یاب در میان کدام گروه به جست و جوی فرد شایسته خواهد پرداخت و از میان کدام مجموعه فرد شایسته ی خود را بر خواهد گزید.
در وضعیت ِ ب ، فرد ِ شایسته ممکن است در هر دو مجموعه ی پیش گفته وجود داشته باشد. اما احتمال ِ این که فرد ِ شایسته ی دارای اعتماد به نفس و اطمینان به قابلیت های خود به جست و جوی موقعیت های مناسب بر آید بسیار بیشتر است. کسی که همه ی تجربه های زنده گی اش با سرکوب شده گی و ناباوری نسبت به خود آمیخته بوده باشد ، غالبا پیشاپیش دست از طلب ِ موقعیت های بهتر بر می دارد ( طبیعی است که در اینجا منظور روند عمومی است و نه بعضی استثناها). فرد شایسته یی که اعتماد به نفس اش مخدوش نشده و به او همواره یاد داده اند که نترسد و مطالبات اش را با شجاعت و مداومت پیگیری کند ، چانس بهتری برای رسیدن به گروه ِ شایسته یاب پیش گفته دارد و احتمال دست برداشتن و دلسرد شدن اش کمتر است.اکنون ، این وضعیت را بزرگ تر کرده و آن را بر تجربه ی تاریخی ِ مثلا اقوام افغانستان منعکس کنید.
در وضعیت ِ ج ، دو حالت قبلی الف و ب ترکیب می شوند. هم گروه شایسته یاب راه ِ خانه ی فرد شایسته را در پیش می گیرد و هم فرد شایسته به سوی گروه شایسته یاب می شتابد. گروه شایسته یاب در فرد مذکور همان چیزها را می بیند که نشانه های شایسته گی شمرده می شوند و فرد شایسته نیز همان چیزها را در سخن و سکوت خود باز می تاباند.
شاید بگویید ما کسانی را دیده ایم که شایسته بوده اند ، بی آن که پولدار بوده باشند یا از موقعیت های اجتماعی برتر آمده باشند. این ممکن است درست باشد. اما سخن اصلی این نوشته این است که در کشوری مثل افغانستان روند ِ کلی زنده گی جمعی ما به گونه یی نا متوازن بوده و هست که در آن اولا شرایط پرورش شایسته گان در میان بعضی مجموعه ها بهتر فراهم بوده است ، ثانیا این شایسته گان انگیزه و امکان بهتری برای رشد و رسیدن به موقعیت های برتر داشته اند و ثالثا در اثر تجربه های آزادتر از خصوصیات روانشناختی ای برخوردار شده اند که به کمک آن همواره توانسته اند مطالبات خود را با صدایی بلند تر و رساتر ابراز کنند. در چنین موقعیتی ، نظام شایسته سالار مهم ترین کاری که می کند پایدار کردن یک سیستم دورانی ِ غیر عادلانه است.خوب ترین نمونه ی این سیستم دورانی را می توان در وضعیت زنان افغانستان دید. من می گویم زنان افغانستان مدیران ناموفقی هستند. شما می گویید نه ، این طور نیست. بعد زنی مدیر می شود ( یعنی در عرصه یی پا می گذارد که برای او و هم جنسان اش کاملا تازه و حتا ترسناک است). مدتی بعد آثار منفی مدیریت ضعیف این زن آشکار می شود. سخن من به اثبات می رسد. در این جا دو کار شده است : یا آن زن شایسته ی آن موقعیت نبوده ( و علت آن هم محرومیت آشکار تمام عمر او از آزادی و آموزش بوده) ، یا او از نظر معرفتی شایسته بوده اما چون تمرین عملی و لوازم روانشناختی ِ آن موقعیت را نداشته ، نتوانسته به خوبی مدیریت کند. آن گاه ، من به اصل شایسته سالاری مراجعه می کنم و بر اساس این اصل مدیر بعدی به احتمال نزدیک به یقین یک مرد خواهد بود.
این است که شایسته سالاری با همه ی طنین دل نشینی که دارد ، در کشوری مثل افغانستان می تواند به بی عدالتی و شکاف های اجتماعی بیشتر دامن بزند. این خیال خامی است که فکر کنیم با شعار شایسته سالاری محض می توانیم وطن مان را از غرقاب عقب مانده گی و فساد نجات بدهیم. ایجاد فرصت های برابر ( در زمینه های آموزشی ، اقتصادی و... برای همه گان)و توزیع عادلانه و متوازن قدرت در میان همه ی ارکان جامعه از پیش شرط های اصلی کارآمد شدن اصل شایسته سالاری سالم است.